loading...

گریه قلم :)

پشت هر قلم محزون، نویسنده ای از فرط جنون میرقصد

بازدید : 7
يکشنبه 20 بهمن 1403 زمان : 1:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گریه قلم :)

پرنده‌های خونگی رو دیدین،وقتی میخوان عادتشون بدن به آواز خوندن یه مدت صدای هم نوع خودشونو براش پخش میکنن. پرنده بیچاره هم به خیال اینکه یه هم صحبت پیدا کرده میخونه؛ بعد یه مدت دیگه خبری از اون صدای ضبط شده نیست. حالا پرنده میخونه تا هم صحبتش رو صدا بزنه، ولی بیچاره نمیدونه چه کلاهی سرش رفته...

همه موجودات عالم حرف زدن که بلدن هیچ، گاهی پر حرف هم میشن؛ اما فقط پیش کسی که بفهمه چی میگن...

اگر همچین کسی پیدا نشه هم با خودشون حرف میزنن!

(مدیونین اگه فکر کنین درباره خودم حرف میزنم)

بازدید : 10
يکشنبه 20 بهمن 1403 زمان : 19:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گریه قلم :)

با دستم روی دسته هماهنگ آهنگ ریتم گرفتم.سه تا نوشته رو پاک کردم چون دوستشون نداشتم. نمیدونم چرا به دلم ننشتن.

ساعت‌هام برای درس خوندن تنظیم شدن. برای 12 ساعت هر روز یه برنامه از قبل تنظیم شده دارم. کابوس بزرگتر از این وجود نداره. متنفر از اینکه مثل ربات یه کدنویسی خاص داشته باشم و مدام از اون تبعیت کنم. وقتم باید در اختیار خودم باشه....

باید در لحظه همون کاری رو انجام بدم که دوستش دارم...

با عوض شدن آهنگ مدل حرکت انگشتم‌هام روی کیبورد متفاوت میشه.

بحث ریتم شد! یادگیری سنتور رو نصفه نیمه رها کردم. به خاطر همین برنامه رباتی. خشک شدن مچ دستهام رو حس میکنم. دیگه به راحتی پارسال نمیتونم مضراب‌ها رو حرکت بدم. کوک سنتورم هم بهم ریخته... متنفرم از اینکه این جمله رو بگم اما از سرگیری نوازندگی رو هم باید بزارم برای بعد از کنکور...پارسال هم این حرف‌ها رو میزدم. میگفتم بعد از کنکور فلان کارو میکنم بهمان کارو میکنم؛ اما هنوزم سرجامم دارم درجا میزنم. ترسم اینه که سال دیگه هم برنامه همین باشه و بازم با قل و زنجیر یه کنکور دیگه دست و پام بسته بشه.

صادقانه بگم که توی درس خوندن تنبلم. تنبل نیستم، بیشتر انگار دلیلی براش ندارم. احمقم که اینطور فکر میکنم، میدونم. میدونم که توی کشوری دارم زندگی میکنم که تنها گزینه‌‌‌ای که برام وجود داره درس خوندنه اما بازم نمیتونم به زور بپذیرمش...

خوبه نمیدونستم چی بنویسم و انقدر نوشتم!

فقط غر زدم توجهی بهش نکنید...:)

برچسب ها
بازدید : 12
يکشنبه 20 بهمن 1403 زمان : 16:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گریه قلم :)

چون همون سالی که اومدیم لرستان کرونا شایع شد و همه خونه نشین شدن، توی دبیرستان کسی زیاد منو نمیشناخت. وقتی واسه اولین بار همکلاسی‌هام فهمیدن من اصفهان به دنیا اومدم و همونجام بزرگ شدم چشم‌هاشون چهارتا شده بود که چطوری تونستی اصفهانو ول کنی بیایی توی یه روستا زندگی کنی...

و وقتی جواب میدادم من همیشه دوست داشتم اینجا باشم اما شرایطش نبوده، اینجا رو هم به اصفهان ترجیح میدم بیشتر تعجب میکردن. از نظرشون دیوونه بودم که این شهر کوچیک بدون امکانات رو به نصف جهان ترجیح دادم. اونا نمیدونن جایی که من زندگی میکردم چیزی به عنوان تغییر فصل وجود نداشت. نه بهار و تابستون میدیدم نه پاییز و زمستون. تمام طول سال یک شکل بود. نمیدونن جایی که من زندگی میکردم آسمون آبی نداشت، آسمونش خاکی رنگ بود. اگه تو دوره کرونا هم همونجا زندگی میکردم زندانی میشدم تو خونه اما اینجا حتی تو اوج کرونا هم میتونستم بدون آسیب زدن به بقیه توی زمین‌های کشاورزی و کوه‌ها قدم بزنم...

واقعا درک نمیکنم که چرا سر و دست میشکستن برای شهرهای شلوغ و بزرگ. من دارم دعا دعا میکنم هیچوقت مجبور نشم این بهشت رو ترک کنم:)

بازدید : 12
شنبه 19 بهمن 1403 زمان : 19:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گریه قلم :)

آخرین باری که پدربزرگم رو دیدم خرداد 1398 بود. رفته بودیم خونه شون و قرار بر اون شده بود که مامانم چند روزی رو بمونه. وقتی من و بابام قرار بود برگردیم خونه، رفتم توی اتاقش تا مثل همیشه دستش رو ببوسم و اونم روی سرم رو ببوسه، اما خواب بود؛ ترسیدم اگه ببوسمش بیدار بشه. فقط نگاهش کردم و رفتم...

یک هفته بعد بابابزرگم از دنیا رفت....

تا آخر عمرم حسرت اون بوسه رو دلم میمونه.‌‌‌ای کاش بوسیده بودمش حتی اگه بیدار میشد هم عیبی نداشت، باید اون کارو میکردم.....

دلم براش تنگ شده. دلم برای صداش تنگ شده. دلم برای خنده‌هاش تنگ شده:)

بازدید : 9
شنبه 19 بهمن 1403 زمان : 19:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گریه قلم :)

یه زمانی پدر بزرگ و مادر بزرگ من با دایی بزرگم زندگی میکردن. یک طرف حیاطشون یک متر دیوار بود و بقیه اش ایرانیت‌های سیمانی. من اونموفع خیلی خیلی کوچولو بودم و البته ترسو. دم چهارشنبه سوری که میشد دوست داشتم ترقه بازی کنم اما از ترکیدن ترقه‌ها خیلی میترسیدم. آراد، پسر یکی از دایی‌های کوچکترم وقتی میدید از ترقه میترسم و البته اجازه ترقه بازی هم ندارم، گلوله‌های گلی درست میکرد، لابلاشون سنگ میذاشت و میداد بهم و میگفت که به سمت ایرانیت‌ها پرتش کنم. سنگ وقتی میخوردن به اون دیوار مثل ترقه صدا میدادن. بهشون میگفتیم ترقه‌های گلی...

دلم میخواد یبار دیگه برم تو اون حیاط و ترقه گلی درست کنم.

درباره اون خونه قراره زیاد حرف بزنم :)

برچسب ها
بازدید : 10
شنبه 19 بهمن 1403 زمان : 11:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گریه قلم :)

گاهی اوقات پیش میاد که متنم رو مینویسم و بعد بدون اینکه منتشر کنم پاکش میکنم. چند دور که میخونمش تا غلط املایی نداشته باشه با خودم فکر میکنم خب که چی؟ الان هدفت از نوشتن این چیه؟ چیو میخوایی برسونی؟

و نهایتا به این نتیجه یرسم که برای چشم‌های خواننده‌هات ارزش قائل شو و پاکشون میکنم...

و این اتفاق هربار که یکی از نوشته‌های خوبم واکنش‌های خوب میگیره بیشتر میفته. انگار هی مسئولیت آدم بیشتر میشه. مسئولیت دربرابر کلمات و نگاه خواننده‌ها. حسی که برای اولین بار تجربه میکنم...

بازدید : 10
جمعه 18 بهمن 1403 زمان : 20:27
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گریه قلم :)

نوشتن را مدیون پدرم هستم. این بهترین و ارزشمندترین ارثیه پدرم برای من بود. این حرفی است که مادرم همیشه میگوید:

قلم خوبت رو از بابات به ارث بردی

هرچند گاهی بزرگنمایی میکند؛ قلم من آنقدرهام هم خوب نیست، اما خب همچین بیراه هم نمیگوید. نوشتن ارثیه پدرم است؛ دفتر خاطرات نوجوانی اش را خوانده ام و دلنوشته‌های اوایل ازدواجش. نوشته‌های یک پسر بیست و چند ساله جوان. شاهکار نوشته‌هایش هم یک داستان است، "مجنون فرهاد".داستانش را سال گذشته خیلی اتفاقی بین کاغذهای قدیمی‌پیدا کردم. وقتی دیدم شخصیت اصلی یک پسر جوان است فکر میکردم درباره انقلاب یا جنگ تحمیلی باشد. یا حتی سختی‌ها و مشکلات این پسر برای ساختن خودش و زندگیی که در پیش دارد. اما داستان عاشقانه بود :)

خوب یادم هست اولین بار که کامل خواندمش صورتم خیس از اشک بود. دلم نمی‌آید در فضای مجازی منتشرش کنم، واقعا حیف است. اما حتی اگر نتوانم هیچ کدام از نوشته‌های خودم را منتشر کنم این داستان 95 صفحه‌‌‌ای را هرطور که شده با نام خودش چاپ و منتشر خواهم کرد...

برچسب ها
بازدید : 11
جمعه 18 بهمن 1403 زمان : 20:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گریه قلم :)

سطح رودخانه‌ها را دیده اید!؟ آرام است و متین؛ به اصطلاح خرامان خرامان روان است. نگاهش که میکنی آهسته و پیوسته به سوی مقصد میرود. سر راهش از هرکجا که رد شود هم آبادانی میبرد. اما فقط وقتی با پای خودت در میانه رود قرار بگیری، تنش و جوش خروش درون قلبش را احساس میکنی و پس از آن درمیابی که زیر این ظاهر آرام چه شلاق‌ها که نواخته نمیشود بر تن سنگ‌ها و صخره‌های مانع راه. رود خودش را جار نمیزند! رود رویایش را فریاد نمیزند. رود در پیش چشمان تو آرام و در قلبش همواره تکاپوست. رود بی سر و صدا کولاک میکند.

رویاهای خاموش، که کسی صدایشان را نمیشنود، کسی تغییر ظاهری در صاحب رویا را نمیبیند، رویاهایی بی صدا که کسی به خاطر داشتن شان پز نمیدهد، خیلی عمیق اند...!

این رویاها خیلی زیبا هستند :)

#گریه_قلم

بازدید : 15
پنجشنبه 17 بهمن 1403 زمان : 21:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گریه قلم :)

زمستون پارسال وقتی داشتم سماور رو آب میکردم، پشت دستم، انتهای انگشت شستم با بدنه آهنی سماور سوخت. اون روزای اول که زخمش تازه بود همکلاسی‌هام میگفتن: وای چه زخم بدی. این جاش میمونه‌ها

منم جواب میدادم: نه بابا من بد زخم نیستم جای هیچ کدوم از سوختگی‌های قبلی نمونده.

دو هفته طول کشید تا کامل بسته بشه. منم شیطنت کردم و تو این دو هفته مدام پوستش رو کندم.

خلاصه که نتیجه انگولک کردن زخم این شد که جاش رو دستم مونده.......

به زخم‌هاتون دست نزنید، جاش میمونه :)

امیدوارم منظور حرف رو رسونده باشم...!

برچسب ها
بازدید : 12
پنجشنبه 17 بهمن 1403 زمان : 18:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گریه قلم :)

چشم نوازشماره 9:

سینی مسی نارنجی رنگ، استکان‌های کمر باریک، نلبکی‌های سفید با گل‌های قرمز، دوتا قندون سفالی قند و نبات، یه نلبکی هم پولکی و قوطی فلزی سوهان :))))

(قطعا توی خونه خودم، چه متاهل باشم چه مجرد، همینطوری از مهمونام پذیرایی میکنم)

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 10
  • بازدید کننده امروز : 11
  • باردید دیروز : 14
  • بازدید کننده دیروز : 15
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 151
  • بازدید ماه : 34
  • بازدید سال : 4802
  • بازدید کلی : 4802
  • کدهای اختصاصی