چشم نوازشماره پانزده:
کاری به جزییاتش ندارم فقط خواستم بگم بوسه روی پیشونی خیلی قشنگه...:)
چشم نوازشماره 14:
شاید این یکی بیشتر گوش نواز باشه یا دلنواز اما...
نود درصد خاطرههای قشنگ ما با این جمله شروع میشه:
«بچه که بودم......»
توییه جمع خانوادگی نشسته بودیم و بحث ماشین و رانندگی بود و من که تازه گواهینامه گرفتم. نوبت به من که رسید گفتم: صادقانه من از رانندگی کردن میترسم چون همش نگرانم یه حادثهای اتفاق نیفته.
بابام هم طبق معمول میگفت: اخه ترس نداره که تو با احتیاط بری و بیایی چیزی نمیشه.
بعدش به پسر خاله ام اشاره کردم و گفتم: الان فرض کنید من و امیرحسین دقیقا مهارت رانندگیمون یکی باشه، با یه مدل ماشین، تو یه خیابون، یه تصادف دقیقا عین هم داشته باشیم بی هیچ تفاوتی، میزان خسارت هم یکی باشه، راننده اون ماشینی که ما بهش زدیم پیاده بشه امیرحسین رو ببینه میگه نه داداش چیزی نشده که فدات قربونت تاج سری باهمم رفیق میشن و میرن پی کارشون. ولی همون راننده اگه من رو ببینه میگه خانم من نمیدونم کی به شما گواهینامه داده تو برو بشین پشت ماشین لباس شویی؛ در صورتی که شرایط ما دوتا دقیقا یکی بوده.
جالبش اینجاست که کل مردهای جمع با هم گفتن همینه که هست باید تحمل کنی...! ممنون واقعا -_-
چشم نوازشماره سیزده:
اینکه توی خیابون بببینی یه نفر خیلی ناجور و بی تعادل داره میدوه و یهو میپره بغل یه نفر و گردنشو محکم میگیره و طولانی بغلش میکنه واقعا قشنگه...:)
(یعنی تجربه کردنش هم همینقدر قشنگه؟!)
خب خدا قبول کنه بعد از افطار پروژههای انفجار تو سطح شهر شروع شده. دیگه کم کم باید منتظر شنیدن خبرهای ناگوار چهارشنبه آخر سال از اخبار باشیم...:(
چرا نمیذارن من از این خونه برم بیرون. چرا نمیذارن برم بیرون. واقعا چرا نمیزارن برم بیرون. چرا نمیذارم من برم بیرون. چرا نمیذارن من از این خراب شده برم بیرون. من میخوام بیرون چرا نمیذارن..........
دو ماه پیش وقتی فرم وبلاگ رو پر کردم و شروع کردم به نوشتن فکر کردم بالاخره یه جایی رو پیدا کردم که متنهای اصلیم «گریه قلم»ها و «چالش»ها خونده میشن و میتونم ایرادهای کارم رو پیدا کنم و رفعشون کنم. ولی از قرار معلوم این تلاشم مثل تلاشهای قبلی بی نتیجه میمونه. با این روند بخواد ادامه پیدا کنه فکر کنم منم جزو کسایی میشم که رفتن...:)
بیرون نم نم داره بارون میاد. هوا به طرز وحشتناکی خوبه. اونوقت من نمیتونم پامو از خونه بزارم بیرون. این چه وضعشه کی منو جنبل و جادو کرده...........
ابرهای سفید پراکنده، بستر این آسمان آبی را فرش کرده اند، گویا فراششان باد بوده. این فراش همیشه مسافر، فقط به زینت دادن فلک اکتفا نکرده؛ فرش زمردین هم گسترده بر تن زمین. بنات نبات را بگر چه خودنمایی میکنند بر این بستر زمردفام. جویباری بلورین شکاف انداخته بر قلب این صحرا. روان شده به سمت سرو و صنوبرهای آن طرف مَرغزار. این سرو و صنوبرها سالیان سال است که پل زده اند از زمین به آسمان. شاید ثمرهای نداشته باشند اما سر هم خم نکرده اند در سرد و گرم این روزگار. هیچوقت ندیدم کمرشان بکشند. الحق که نماد قدرت اند اینها. تپههای بهم پیوسته مملو از سبزی و طراوت چمن را ببین. شاید به سان کوههای بلند، عظمت نداشته باشند اما رزق و روزی این برهها و بزبزکها از همین تپههای سرسبز است.
چه صفایی دارد اگر برای چند دقیقه کنار این جویبنشینیم، در کتریهای سیاه چوپان که قرص گرفتیم، چای دم کنیم و بی حرف پس و پیش فقط گوش دلمان را بسپاریم به سکوت دشت و نوای چلچلهها. اگر هستی که بسم الله، در تاخیر آفات است...:)
#گریه_قلم
تعداد صفحات : -1