loading...

گریه قلم :)

پشت هر قلم محزون، نویسنده ای از فرط جنون میرقصد

بازدید : 8
شنبه 10 اسفند 1403 زمان : 20:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گریه قلم :)

امروز هیچی ننوشتم...:( 

وقت نکردم بنویسم. ذهنم انقدر پر بود که نتونتسم روی نوشتن تمرکز کنم...

فردام روز خداست. انشالله فردا مینویسم!!!!

بازدید : 12
پنجشنبه 8 اسفند 1403 زمان : 16:42
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گریه قلم :)

عاقبت شد آنچه نباید میشد. هرچه تلاش کردم مانع شوم تا نشود، نشد. جسمش را نگه داشتم اما روحش رفت. من از پس هر بنی بشری برآمدم به جز خودم. خود من چند روزی ست که در خاطره‌ها گم شده است.چند روزی ست که به خانه قدیمی‌برگشته. حیاط ایوان انگار طلسمش کرده اند. میخ کوب میشود و خیره. هنوز هم نفهمیده ام به چه چیز نگاه میکند. اما هر چیز که هست خون را در رگ‌های من به جوش آورده. چند ثانیه که خیره میشود لبخند میزند. به گمانم مات و مبهوت یک لحظه تبسم شده است.خنده‌های کودکانه خود 5 سالمه مان را میبیند. آویزان شده از درخت شاه توت وسط باغچه خانه پدربزرگ. قد و قامتش به زور به شاخه‌های میرسد اما چه اصراری دارد بر چیدن بزرگترین توت روی بلندترین شاخه. خوب به خاطر دارد که آن زمان جهان فقط یه فصل داشت و بس، همیشه بهار بود. هوا، سرشار از نفس‌های عمیق، چمن، سبز و پر طراوت. ولی حالا مدت زیادی است که از بهار تا به زمستان هوا دلگیر است.به گمانم برای همین این من 20 ساله دویده و دویده تا به این دخترک 5 ساله برسد. میخواهد درون چشم‌هایش دوباره شادابی فصل بهار را ببیند. اما چه عجیب! چشم‌های این دخترک مثل بهار با طراوت است، مثل تابستان گرم، رنگ قهوه‌‌‌ای آن یاد آور پاییز، و شفافی و زلالی اش قندیل‌های زمستان را می‌مانَد. چقدر دوست دارم به این دخترک بگویم چشم تو فصل نشاط آور پنجم شده است.....

(یه چالش دیگه. امیدوارم دوست داشته باشین!)

بازدید : 8
چهارشنبه 7 اسفند 1403 زمان : 19:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گریه قلم :)

یه حسی بهم میگه تا چند سال دیگه خیلی از بچه‌ها دیگه نمیدونن خرید عیدچیه...:)

بچه‌های معمولی دیگه تجربه نمیکنن، بچه‌های خاص هم کل سال دارن تجربه میکنن (گرفتین چی میگم انشاالله)

بازدید : 11
سه شنبه 6 اسفند 1403 زمان : 18:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گریه قلم :)

کوچیکتر که بودم خیلی دوست داشتم جمع دوستام رو برای تولدم دعوت کنم و دور هم باشیم ولی بابام هربار میگفت یوقت میبینی بین اون بچه‌ها یکی شون توانایی مالی نداره که مثل تو جشن بگیره میاد میبینه دلش میسوزه.

وقتی میرفتیم خرید اگر دختری از یه خانواده دیگه باهامون بود، حتی اگه از چیزی خوشمم می‌اومد نمیخریدمش تا نکنه دلش بسوزه.

لباسا و وسایل جدیدی که تازه میخریدم رو تا یه مدت استفاده نمیکردم تا اونایی که نمیتونن تهیه کنن با دیدنشون غصه نخورن.

اما دقیقا همون آدم‌ها جشن تولدهاشون رو گرفتن و جلوی من وقتی تو شرایط خوبی نبودم راحت خرید کردن و من هربار لباسای جدید تو تنشون و کفش‌های جدید پاشون دیدم...

خلاصه که ملاحظه کسی رو نکنید، تهش فقط دل خودتو میسوزه...:)

بازدید : 27
سه شنبه 6 اسفند 1403 زمان : 14:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گریه قلم :)

ای کاش خیلی رک و پوس کنده و بدون نگرانی از آینده کوفتی که اصلا معلوم نیست میاد یا نه بگم نمیخوام درس بخونم.

بگم که حالم از درس خوندن بهم میخوره

ولی حیف که نمیشه...

بازدید : 12
دوشنبه 5 اسفند 1403 زمان : 21:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گریه قلم :)

کوچیک که بودم قبل از اینکه ساخت خونمون تکمیل بشه یه دیواری داشت که موقع قایم باشکبهترین جا بود برای قایم شدن. الان همون نقطه شده اتاق من، مخفیگاه من...:)

بازدید : 11
دوشنبه 5 اسفند 1403 زمان : 15:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گریه قلم :)

چشم نوازشماره دَه:

صحنه‌‌‌ای که هیچوقت نمیتونم ببینمش و حسرتش به دلم میمونه قاشق زنی چهارشنبه سوریِ...:)

بازدید : 9
يکشنبه 4 اسفند 1403 زمان : 20:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گریه قلم :)

اگر این پنجره در سینه دیوار نبود، و نمیتوانستم جریان زندگی را با حرکت مردم ببینم و گوشه‌‌‌ای از جریان هرکدام را چهل تکه وار کنار هم قطار کنم و کوک شان بزنم بهم تا شاید چند خطی متن بنویسم، و کنارم قلم و کاغذ و خودکار نبود، تا سوزن و نخ این کوک‌ها باشند، ثبت بشنود و خوانده بشنود، چه بلاهای عجیبی به سرم می‌آمد...

فکرش را بکن، فقط میدیدم و می‌شنیدمشان و بی تفاوت از کنارشان رد میشدم. آنوقت در این هیاهویی که چشم‌ها کور است و گوش‌ها کر و کسی نیست تا کاسه لبریز شده صبرم را ببیند من باید چه میکردم؟ فکر کن سوزن برای دوختن بود اما نخ نبود، یا مثلا قلم برای نوشتن بود اما کاغذ نبود، فرض کن داخل زندانی و سیگار نبود....

(یه نمونه دیگه از چالشی که قبلا نوشتم. استفاده از مصرع‌های دو بیت شعر توی یه نوشته...)

(نظر خواننده برام خیلی مهمه. با نگاه ریزبینتون به پیشرفتم کمک کنین!)

بازدید : 12
يکشنبه 4 اسفند 1403 زمان : 18:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گریه قلم :)

دو روز خونه نبودم و وقتی برگشتم وبلاگ خطا میداد. آمار بازدیدها رو نداشتم و کلا اوضاع بهم ریخته بود. نمیدونستمم چیکار باید بکنم یا چطوری درستش کنم. ولی خب خداروشکر مشکل حل شد. الان چندتا وبلاگ رو دیدم که اونام همین مشکل رو داشتن. امیدوارم اتفاق بدتری نیفته و وبلاگ رو از دست ندم...

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 5
  • بازدید کننده امروز : 6
  • باردید دیروز : 14
  • بازدید کننده دیروز : 15
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 146
  • بازدید ماه : 29
  • بازدید سال : 4797
  • بازدید کلی : 4797
  • کدهای اختصاصی