اگر این پنجره در سینه دیوار نبود، و نمیتوانستم جریان زندگی را با حرکت مردم ببینم و گوشهای از جریان هرکدام را چهل تکه وار کنار هم قطار کنم و کوک شان بزنم بهم تا شاید چند خطی متن بنویسم، و کنارم قلم و کاغذ و خودکار نبود، تا سوزن و نخ این کوکها باشند، ثبت بشنود و خوانده بشنود، چه بلاهای عجیبی به سرم میآمد...
فکرش را بکن، فقط میدیدم و میشنیدمشان و بی تفاوت از کنارشان رد میشدم. آنوقت در این هیاهویی که چشمها کور است و گوشها کر و کسی نیست تا کاسه لبریز شده صبرم را ببیند من باید چه میکردم؟ فکر کن سوزن برای دوختن بود اما نخ نبود، یا مثلا قلم برای نوشتن بود اما کاغذ نبود، فرض کن داخل زندانی و سیگار نبود....
(یه نمونه دیگه از چالشی که قبلا نوشتم. استفاده از مصرعهای دو بیت شعر توی یه نوشته...)
(نظر خواننده برام خیلی مهمه. با نگاه ریزبینتون به پیشرفتم کمک کنین!)