عاقبت شد آنچه نباید میشد. هرچه تلاش کردم مانع شوم تا نشود، نشد. جسمش را نگه داشتم اما روحش رفت. من از پس هر بنی بشری برآمدم به جز خودم. خود من چند روزی ست که در خاطرهها گم شده است.چند روزی ست که به خانه قدیمیبرگشته. حیاط ایوان انگار طلسمش کرده اند. میخ کوب میشود و خیره. هنوز هم نفهمیده ام به چه چیز نگاه میکند. اما هر چیز که هست خون را در رگهای من به جوش آورده. چند ثانیه که خیره میشود لبخند میزند. به گمانم مات و مبهوت یک لحظه تبسم شده است.خندههای کودکانه خود 5 سالمه مان را میبیند. آویزان شده از درخت شاه توت وسط باغچه خانه پدربزرگ. قد و قامتش به زور به شاخههای میرسد اما چه اصراری دارد بر چیدن بزرگترین توت روی بلندترین شاخه. خوب به خاطر دارد که آن زمان جهان فقط یه فصل داشت و بس، همیشه بهار بود. هوا، سرشار از نفسهای عمیق، چمن، سبز و پر طراوت. ولی حالا مدت زیادی است که از بهار تا به زمستان هوا دلگیر است.به گمانم برای همین این من 20 ساله دویده و دویده تا به این دخترک 5 ساله برسد. میخواهد درون چشمهایش دوباره شادابی فصل بهار را ببیند. اما چه عجیب! چشمهای این دخترک مثل بهار با طراوت است، مثل تابستان گرم، رنگ قهوهای آن یاد آور پاییز، و شفافی و زلالی اش قندیلهای زمستان را میمانَد. چقدر دوست دارم به این دخترک بگویم چشم تو فصل نشاط آور پنجم شده است.....
(یه چالش دیگه. امیدوارم دوست داشته باشین!)