از نظر بی ذوق شدن همین بگم که قبلا وقت مسافرتها از حداقل یک روز جلوتر ساک و چمدونم جمع شده بود، الان یک ساعتمونده یه حرکت تازه به زور پا میشم میرم سراغش..:)

از نظر بی ذوق شدن همین بگم که قبلا وقت مسافرتها از حداقل یک روز جلوتر ساک و چمدونم جمع شده بود، الان یک ساعتمونده یه حرکت تازه به زور پا میشم میرم سراغش..:)
چشم نوازشماره هجده:
دیگه کم کم داریم بهش نزدیک میشم، خواستم بگم سبزه گره زدن سیزده بدر خیلی قشنگه...:)
قشنگیه عشق به اینه که تو از توی رودخونه زندگی یه سنگ چشمت رو بگیره، همون سنگ از بین تمام سنگهای کف رودخونه جدا کنی، گل و لای چسبیده بهش رو بشوری و با دقت و احتیاط بزاریش تو کیفت و بیاریش خونه، مال خودت بشه و بزاریش یه جایی جلوی چشمت که همیشه ببینیش. هر کسی ام که اومد خونه ات و دیدش و گفت دیوونه چرا به جای این یه تیکه سنگ یه چیز با ارزش تر نمیزاری توی دکورت بگی اخه تو که نمیفهمیهمین یه تیکه سنگ برای من از هرچیزی خاص تر و با ارزشه...:)
خلاصه که اینطور دوست داشتنهاست که یک مکان، یک وسیله یا یک شخص رو منحصر به فرد میکنه وگرنه که همه آدما الماس رو دوست دارن چه اون الماس برای تو باشه چه نباشه...:)
(غلط املایی اگر داشت به بزرگی خودتون نادیده بگیرید. از زور خواب آلودگی توان ندارم چکش کنم)
- خب سال نو مبارک. خوبی خانم
+ ممنون تشکر خیلی خوش اومدین
_کلاس چندمی؟
+درسم تموم شده دیگه
_اها بسلامتی پس دانشگاه چی؟
+دارم میخونم برای امتحان دانشگاه
_آفرین آفرین. رشته ات چیه؟
+ریاضی...
_آها پس باید حسابداری قبول بشی
+انشالله!!!(فقط واسه اینکه بحث تموم بشه)
این تمام مکالمات من با مهمونا تو ایامه عیده...:))))
ملتمسانه یه خواهشی بکنم؟!!
وقتی درجریانید یه نفر روزه ست عطر تند نزنید بشینید بغل دستش.
بنده خدا یه دور میره اون دنیا و برمیگرده...:(
یه دو سه روزی نبودم. ناراحتم که دستم راحت به نوشتن نمیره. پریروز همین حوالی یهویی ساک جمع کردیم رفتیم اصفهان دیروز غروب برگشتیم خونه. تو مسیر تا یه جایی هوا انقدر گرم بود و آفتاب زده بود که فکر میکردی تابستونه. یکمیبعدش حال و هوای بهاری با شکوفههای روی درختها دو قدم اونورتر بارون پاییزی گلمونو گرفت بعدشم شد برف. در عرض 3 ساعت 3 ساعت و نیم چهارتا فصل رو با هم دیدیم. انگار آخرین خداحافظی با زمستون بود. مهمونی که اصفهان رفتیم خیلی جالب شد. یه نفر اونجا بود که اصلا دوست نداشتم ببینمش و خیلی غیرمنتظره یه نفر دیگه بود که از دیدنش بال درآوردم. اگه اون نبود شبم خیل افتضاح و بد میگذشت. خوشم میاد خدا هوامو داره. دمت گرم...:)
سعی میکنم پراکنده هم که شده بنویسم. حیفه دلم نمیخواد از اینجا دل بکنم...
راستش از دیشب خیلی دارم فکر میکنم که درباره سال نو چی بنویسم و نهایتا هیچی بهتر از این چهار جمله پیدا نکردم:
«ای دگرگون کنندهی قلبها و چشمها
ای گرداننده و تنظیم کنندهی روزها و شبها
ای تغییر دهندهی حال انسان و طبیعت
حال ما را به بهترین حال دگرگون فرما»
سال 1393، وقتی که 9 ساله بودم با دخترعمو و پسرعموی کوچیکترم توی روستا، جلوی خونه مادربزرگم بازی میکردیم. خونه مادربزرگم و البته خونه الان ما خیلی به زمینهای کشاورزی نزدیکه. قاعدتا یه جوی کوچیک آب هم برای آبیاری زمینها هست که دقیقا از کنار خونههامون رد میشه. سه تایی داشتیم بازی میکردیم. دخترعمو و پسرعموم خیلی راحت از روی جوی پریدن؛ من وقتی پریدم اونطرف پام لیزخورد و تعادلم رو از دست دادم. همونجا سرم خورد به یه سنگ بزرگ، دقیقا زیر ابروی راستم. واسه اینکه بچهها نترسن سعی کردم نشون بدم که دردم نگرفته فقط دستمو گذاشتم روش. دیدم دوتایی دارن میگن "داره خون میاد" منم گفتم نه بابا فقط یکم درد گرفت. یهو از گوشه چشمم دیدم که کف دستم که روی صورتم بود قرمز شده. خلاصه که از ترس دویدم تو خونه.
نزدیک 10-11 سال میگذره ولی هنوزم وقتی میخوام از یه جایی بپرم یه ترس ریز و کوچیکی دارم حتی اگر ارتفاعش خیلی زیاد نباشه. تا چندوقت پیش هم جای زخمش زیر ابروم بود اما امروز که نگاهش کردم کم کم داره محو میشه...:)
یکی دو سال پیش عید که بود خانواده پدری دور هم جمع شده بودیم توی خونه مامانبزرگم و منم طبق معمول بعد از شام بساط «حکم» رو چیدم. (صرفا جهت بازی. هیچ شرط بندی در کار نبود.) من و پسرعموم روبروی هم نشستیم دخترعموم هم با شوهرعمم هم تیم شد(خوشش نمیاومد مجبور شد). وسط بازی مچ شوهرعمم رو سر تقلب گرفتیم ولی خب چون میخواستیم بازی ادامه پیدا کنه چشم پوشی کردیم البته از رو نرفت بازم تقلب میکرد.
خنده دار ماجرا اینه که همون شوهرعمه با تقلب بازی رو هفت_هیچ باخت(@_@)
خلاصه که کل خونه اشکشون دراومده بود از خنده که چطوری یه نفر با تقلب با همچین نتیجهای میبازه...!
تعداد صفحات : -1