یه زمانی پدر بزرگ و مادر بزرگ من با دایی بزرگم زندگی میکردن. یک طرف حیاطشون یک متر دیوار بود و بقیه اش ایرانیتهای سیمانی. من اونموفع خیلی خیلی کوچولو بودم و البته ترسو. دم چهارشنبه سوری که میشد دوست داشتم ترقه بازی کنم اما از ترکیدن ترقهها خیلی میترسیدم. آراد، پسر یکی از داییهای کوچکترم وقتی میدید از ترقه میترسم و البته اجازه ترقه بازی هم ندارم، گلولههای گلی درست میکرد، لابلاشون سنگ میذاشت و میداد بهم و میگفت که به سمت ایرانیتها پرتش کنم. سنگ وقتی میخوردن به اون دیوار مثل ترقه صدا میدادن. بهشون میگفتیم ترقههای گلی...
دلم میخواد یبار دیگه برم تو اون حیاط و ترقه گلی درست کنم.
درباره اون خونه قراره زیاد حرف بزنم :)