loading...

گریه قلم :)

یه زمانی پدر بزرگ و مادر بزرگ من با دایی بزرگم زندگی میکردن. یک طرف حیاطشون یک متر دیوار بود و بقیه اش ایرانیت‌های سیمانی. من اونموفع خیلی خیلی کوچولو بودم و ال...

بازدید : 10
شنبه 19 بهمن 1403 زمان : 19:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گریه قلم :)

یه زمانی پدر بزرگ و مادر بزرگ من با دایی بزرگم زندگی میکردن. یک طرف حیاطشون یک متر دیوار بود و بقیه اش ایرانیت‌های سیمانی. من اونموفع خیلی خیلی کوچولو بودم و البته ترسو. دم چهارشنبه سوری که میشد دوست داشتم ترقه بازی کنم اما از ترکیدن ترقه‌ها خیلی میترسیدم. آراد، پسر یکی از دایی‌های کوچکترم وقتی میدید از ترقه میترسم و البته اجازه ترقه بازی هم ندارم، گلوله‌های گلی درست میکرد، لابلاشون سنگ میذاشت و میداد بهم و میگفت که به سمت ایرانیت‌ها پرتش کنم. سنگ وقتی میخوردن به اون دیوار مثل ترقه صدا میدادن. بهشون میگفتیم ترقه‌های گلی...

دلم میخواد یبار دیگه برم تو اون حیاط و ترقه گلی درست کنم.

درباره اون خونه قراره زیاد حرف بزنم :)

برچسب ها
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 120
  • بازدید کننده امروز : 121
  • باردید دیروز : 14
  • بازدید کننده دیروز : 15
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 261
  • بازدید ماه : 144
  • بازدید سال : 4912
  • بازدید کلی : 4912
  • کدهای اختصاصی