یه عکس 11 نفره از من و 10 تا از همکلاسیهای کلاس پنجمم روی کمد اتاقمه. این گروه 11 نفره خیلی بی برنامه تبدیل شد به گروه نمایشی که نماینده مدرسه بود توی مسابقات. مسابقاتی که دل 11 تا بچه رو بدجوری سوزوند. ما کل سال رو تمرین کردیم. با ذوق و بدبختی از کلاسهامون میزدیم، هممون سخت درس میخوندیم تا معلممون اجازه بده سر کلاسها نباشیم برای تمرین. بدون مربی، بدون یه نمایشنامه درست و حسابی، حتی توی مدرسه جای ثابت برای تمرین نداشتیم. باید میگشتیم یه جایی پیدا کنیم. مدیریت مدرسه هم عین خیالش نبود. فقط اعلام کرده بود که ما هم یه گروه شرکت کننده داریم. روزی که رفتیم برای مسابقه وقتی وسایل و گریم و داستانهای گروههای دیگه رو دیدیم گفتیم که اجرا نمیکنیم برگردیم. رومون نمیشد جلوی گروههایی انقدر قوی بودن اجرا کنیم. اونا مربی داشتن، کسی رو داشتن که گریمشون کنه، لباس مخصوص نقشهاشون داشتن و ما دست خالی. حتی معاونین مدرسه هم همراهمون نیومدن، مادر یکی از اعضای گروه باهامون اومد. بقیه رو نمیدونم ولی من یکی تا آخر عمرم دلم برای اون 11 نفرمظلوم میسوزه. اون 11 نفرهیچی نداشتن اما همه ازشون انتظار بهترین حالت رو داشتن. البته ما بهترین خودمون رو نشون دادیم اما اون بهترین برای گرفتن جایزه کافی نبود......
هنوزم سر اون ماجرا بغضم میگیره.ای کاش عقل الان رو اون زمان داشتم :((((