نوشتن را مدیون پدرم هستم. این بهترین و ارزشمندترین ارثیه پدرم برای من بود. این حرفی است که مادرم همیشه میگوید:
قلم خوبت رو از بابات به ارث بردی
هرچند گاهی بزرگنمایی میکند؛ قلم من آنقدرهام هم خوب نیست، اما خب همچین بیراه هم نمیگوید. نوشتن ارثیه پدرم است؛ دفتر خاطرات نوجوانی اش را خوانده ام و دلنوشتههای اوایل ازدواجش. نوشتههای یک پسر بیست و چند ساله جوان. شاهکار نوشتههایش هم یک داستان است، "مجنون فرهاد".داستانش را سال گذشته خیلی اتفاقی بین کاغذهای قدیمیپیدا کردم. وقتی دیدم شخصیت اصلی یک پسر جوان است فکر میکردم درباره انقلاب یا جنگ تحمیلی باشد. یا حتی سختیها و مشکلات این پسر برای ساختن خودش و زندگیی که در پیش دارد. اما داستان عاشقانه بود :)
خوب یادم هست اولین بار که کامل خواندمش صورتم خیس از اشک بود. دلم نمیآید در فضای مجازی منتشرش کنم، واقعا حیف است. اما حتی اگر نتوانم هیچ کدام از نوشتههای خودم را منتشر کنم این داستان 95 صفحهای را هرطور که شده با نام خودش چاپ و منتشر خواهم کرد...