آخرین باری که پدربزرگم رو دیدم خرداد 1398 بود. رفته بودیم خونه شون و قرار بر اون شده بود که مامانم چند روزی رو بمونه. وقتی من و بابام قرار بود برگردیم خونه، رفتم توی اتاقش تا مثل همیشه دستش رو ببوسم و اونم روی سرم رو ببوسه، اما خواب بود؛ ترسیدم اگه ببوسمش بیدار بشه. فقط نگاهش کردم و رفتم...
یک هفته بعد بابابزرگم از دنیا رفت....
تا آخر عمرم حسرت اون بوسه رو دلم میمونه.ای کاش بوسیده بودمش حتی اگه بیدار میشد هم عیبی نداشت، باید اون کارو میکردم.....
دلم براش تنگ شده. دلم برای صداش تنگ شده. دلم برای خندههاش تنگ شده:)