اگر قطارِ گذرانِ زمان، من و تو را در ایستگاههای متفاوتی از سرنوشت پیاده کرد قطار دیگری را سوار شو و دوباره من را پیدا کن. من در یک کافه قدیمیمنتظر تو نشسته ام. پشت سرم یک کتابخانه است؛ من اما قصدی برا خواندن هیچکدام آن کتابها را ندارم! من پشت این میز نشسته ام و انگشتانم را با ساز صدای دلتنگم روی صفحات این دفتر به رقص درآورده ام. زبانم زمزمه میکند خاطرههایمان را و دستانم رقص کنان آنان را با جوهر عشق در دل این کاغذ سفید ثبت میکنند...
دسته کوچکی از موهایم را پشت گوش میدهم و از با چشمهای قهوهای از پشت شیشه پنجرههای زیبای این کافه، مسیر خیابان را دنبال میکنم، شاید نگاهم به تو بیفتد، شاید ببینم که آمده ای...:) اگر دیر بیایی، حتی اگر فنجان قهوه ام هم سرد شود و از دهن بیفتد، باز هم مهم نیست؛ دوباره " دو فنجان قهوه سفارش میدهم و دستهایت را بی مهابا میگیرم. نترس هیچکس ما را نخواهد دید؛ اینجا کافه خیال من است... "
اما اگر خیلی دیر بیایی من قطار را سوار خواهم شد و به دیار تو خواهم آمد. به من بگو کجا تو را بیابم...؟!
#گریه_قلم