عطر افشانی یاسهای بهاری و شرشر جویبار روان جلا داده این دیوارهای سنگی و کاهگلی را. حصاری سبز رنگ قاب کرده است دو طرف این جوی را. این جویبار سالهاست که میپیماید مسیر چشمه را تا تاکستان. چشم بسته هم راه خود را پیدا میکند. در جوانیهایش خرده خصومتهایی داشت تا سنگ ریزهای درونش. گوشههای تیز داشتند، روحش را خراش میدادند. اما بعد از این سالها با نوازشش صیقل شان داده و دیگر از گوشههای تیز خبری نیست. این سنگها مدتهاست که مسیرش را فرش کرده اند.
از تمام این مسیر، یک چیز را، بیشتر از همه دوست میدارد؛ درب چوبی و قدیمیباغ میرزا. از وقتی به یاد دارد این باغ همین درب را داشته. هیچوقت عوضش نکردند. درب، دو لنگه چوبی نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچک دارد. سر در باغ میرزا بر عکس قلعه خوان کوتاه است. موقع ورود شاه و وزیر هم که باشی مجبور سر خم کنی. موقع ورود تنها چیزی که پیداست خاک نمناک زمین است؛ اما به محض آنکه کمر راست کنی هیچ چیز نمیبینی جز بهشت برین. باغ میرزا انتها ندارد. چند باری از آن گذشته است. تا چشم کار میکند درخت است و درخت است و درخت. البته باغ میرزا تنها باغ این کوچه نیست. تاکستان کدخدا هم در سویی دیگر خودنمایی میکند. چند قدم آنطرف تر هم باغ انار برادر میرزا.
همیشه برایش عجیب بود که چرا میرزا و برادرش و کدخدا اینقدر دیوارهای کوتاه برای باغشان ساخته اند؟! بعدها معلوم شد این فقط سوال جوی نبوده. یک روز پسرکی هم همین سوال را از میرزا پرسید:
- میرزا! چرا دیوارهای باغ انقدر کوتاهن؟
جواب میرزا صد هزار مرتبه از شکوفههای باغش در بهار و جلال میوهها در تابستان و برگ ریزان خزان و قندیلهای زمستان زیباتر و دلنشین تر بود.
- دیوارهای باغ کوتاهن تا وروجکهایی مثل تو موقع چیدن سیب و گلابی پای تان پیچ نخوره...
#گریه_قلم