یه نوشته قدیمیپیدا کردم. مال 16 آبان 1401:
« در این دنیای بزرگ که قفسی بدون میله را مانند است، روح انسان همواره در تشویش و نگرانی بوده که کیست؟ چیست؟ از کجا آمده؟ و هرچه یک روح کاملتر و بلندتر میشود این اضطرابها نیز افزایش میابد. چرا که این روح درمیباد که بخشی از هستی خویش را در مبدا خویشتن جا گذاشته.
اصل وجود ما را روح است که با سرعتی شگفت در پی تکامل میدود و این روح خوب میداند که آمده ام تا کامل شوم. اما مصیبت این است که هرچه بیشتر بدانی و هرچه بزرگتر باشی بار غم و اندوه افزون تری را متحمل هستی. چرا همواره عمق و تعالی روح با اندوه و حمق و پستی و ابتذال با شادی توام است؟! با مفهوم ترین آثار هنری، زیباترین موسیقیها و ... غمینهان را آشکارا در دل خود دارند و برعکس اینهاها هر هنری را مبتذل و موسیقی را سبک بیابی شادی آور است. مگر نه اینکه اندوه، تجلی روح است که چون برتر و آگاه تر است تنگی جهان را بیشتر احساس کرده؟ پس چرا مستی و بیخودی و ابتذال را دوست میدارد؟ شاید چون این مستی و ابتذال روح را ز خود بی خود کرده و مدتی آن اصل گمگشته که او را در اضطراب نهاده، فراموش میکند.
اما سوال اینجاست که آن اصل چیست؟ کجاست؟ چگونه میتوان به آن رسید؟ آن چیست که اینگونه روح را دچار نگرانی و او را مضطرب ساخته؟ و چرا روحهای بلندی که آن اصل را درک کرده اند، اندوه، سکوت، پاییز و غروب را دوست میدارند؟؟؟ شاید چون در این لحظههاست که خود را به مرز پایان این عالم، این جهان و این بودن نزدیک تر میبینند.
به گمانم آنها، همان روحهای بلند، دریافته اند که آن اصل وجودی که روح مادام در پی اش بوده و به سبب آن مضطرب با پایان آغاز میبابد و آرامشش در گرو این پایان و آن آغاز است؛ و آن بخش هستی روح که در مبدا جا مانده با بازگشت به همان مبدا است که به روح باز میگردد. فکر میکنم صائب هم جزو آن روحهای بلند است:
بیداری حیات شود منتهی به مرگ آرامش است عاقبت اضطرابها....»
واسه یه بچه 17 ساله زیادی سنگینه :))))
#گریه_قلم