شومینه را روشن کرده ای؟ این کلوچههای داغ کشمشی همراه یک فنجان چایی که تو دم کرده باششی خوردن دارند.
گرامافون چه رقصانه(نویسنده کلمه بهتری نیافت) میخواند امشب؛ باید با هم برقصیم؛ اگر نرقصیم زیبایی این شب تکمیل نخواهد شد. در این فکرم آیا این شب اصلا به پایان خواهد رسید؟ امشب خواب به چشمهای من و تو خواهد آمد؟ من که امشب خواب را بر هر دو چشمم حرام کرده ام، تو اما لطفا کمیبخواب؛ تماشای معصومیت صورتت وقتی که در عالم رویا سفر میکنی، حیات جان نیمه جانم را تمدید میکند.
تو به خاطر داری که چه شد که به اینجا رسید؟ از من اگر بپرسی، فکر میکنم همه چیز زیر سر پرتو آفتاب نزدیک غروب بود. انکعاس نورش و درخشش چشمهای پر فروغ تو شروع ماجرا شد. ای کاش تو هم میدیدی دخترکی را که من دیدم. جا یقدمهای او روی برف تازه بر زمین نشسته، نشان میداد که چه کفشهای کوچکی دارد. رد قدمهایش را که دنبال کردم، پیچ و تاب دامن چین داری را دیدم که با نهایت ناز همراه آن اله زیبا میرقصید. کمربند کت مخملی قهوهای خود را محکم بسته بود تا باد بینوا و سرگردان لحظهای طعم اغوش گرمش را نچشد. من که به شال چهارخانهای که ترکیب سبز و قهوهای و نارانجی بود و انطور هوس انگیز دست به گردن تو اویخته بود حسودی نکردم، کردم؟
دو ریسمان از موی حنایی اش بافته بود و با هر چرخش، تازیانه روانه پیکر درهم شکسته قلبم میکرد.
خوابیده ای؟ باید هم بخوابی! برای من هم اگر چنین هزار و یک شبی تعریف میکردند غرق دنیای رویا میشدم...
بخواب تا من از رقص سرانگشتانم بر گونههای تو مست و مدهوش شوم و جز ماه صورت تو در این شب دنیا هیچ چیز نبینم :))
#گریه_قلم
(میدونم الان بهاره و زمستان گذشته اما خب تراوشات مغز رو نمیشه کاریش کرد...)